November 10, 2006
تجاوز
از ماشین که پیاده شدیم به طرف ساختمان مخروبه ای که در وسط باغ مستهلک شده ای قرار داشت راه افتادیم که من
ناگهان متوجه شدم چند نفر دیگه هم اونجا هستند و با صدای بلند به ما خوشامد گفتن. رئیس شون تا من رو دید در حالی که دود تریاک از حفره ه بینی بزرگش بیرون می زد از روی تخت چوبی که با گلیم کهنه ای فرش شده بود بلند شد و شروع کرد به داد و بیداد کردن و دستور داد که چشم ها و دست های من رو ببندن و به همه فحش و فضیحت می داد و خودش هم اولین نفری بود که من رو کرد و آب کیرش رو هم توی کونم ریخت. بعد از اون دوستاش به نوبت من رو کردن و بعد از چند ساعتی بی هوش روی تخت در حالی که دستها و چشم هام رو بسته بودن و به خونریزی افتاده بودم من رو به حال خودم رها کرده و به عیش و نوش خودشون پرداختن. هوا کم کم داشت تاریک میشد من هم که خودم رو به خواب زده بودم داشتم به حرفهای اونها گوش میکردم و همزمان به فکر خونه مون بودم و مکرّرا تصویر پدر و مادرم رو جلوی چشمهای بسته ام می دیدم که نگران ندیدار شدن من بودند و عقل شون دیگه به جائی قد نمی داد. آخه امروز روز تولدم بود و قرار بود من برم اون جا که این قائله پیش اومد و من به مقصدم نرسیدم. یکی شون که دستهای قوی داشت من تکون داد و به اصطلاح بیدارم کرد من تا به خودم اومدم کیرش رو کرده بود توی دهنم و عقب و جلو می کرد. احساس کردم کسی از پشت بهم نزدیک شد سایه ای که از زیر چشم بندم رد شد انگشت هاش رو لای کونم کرد وبازم کرد. نرمی نوک کیرش رو به سوراخ کونم مالید آخ نفسم داشت بند می اومد اما چطور می شد تحت چنین شرایطی من لذت جنسی هم بتونم ببرم از خودم خجالت می کشیدم من که تاهمون روز کذائی تولدم تجربه سکس با مرد روکه نداشتم هیچ اصلا بهش فکر هم نمی کردم الان اینجا دراز کشیدم در حالی که یه کیر کلفت رو می خورم دارم کون می دم و خوشبختانه دیگه درد هم حس نمی کردم. ا
دهنم از آب کیر پر شده بود و از عقب کیر کلفتی توی کونم به روده هام فشار می آورد که به هوش اومدم چند ساعتی میشد که از حال رفته بودم دیگه شماره از دستم در رفته بود وقتی از حال رفته بودم چند نفری من رو کرده بودن موقعی که به هوش اومدم آب کیر از دهن و لای کونم بیرن می اومد و از ضعف و ناتوانی حتی دیگه حس داد زدن هم نداشتم. یکی شون متوجه حال من شد و به دوستاش گفت که اگر همین جور ادامه بدیم تا فردا صبح هم دوام نمی یاره و باید بندازیمش دور که همه کنار رفتند و اونی که دستای بزرگ و خشن داشت موهای من رو از پشت گردنم گرفت و صورتم رو با دستمال تمیز کرد. چند لحظه بعد صدائی گفت که دهنم رو باز کنم و تکه نانی در دهان من گذاشت و به من دستور داد که بخورم با نا باوری و عجله همه اش رو یه لقمه کردم و روی گلیم کثیف و پوسیده ای که تنها شاهد این جنایت بود دوباره از حال رفتم. تا اینجا تونسته بودم هفت نفر رو که هر کدوم من رو چند بار کرده بودند از روی صدا و رفتار تشخیص بدم. از سرما و صدای داد و بیداد به هوش اومدم که ناخودآگاه من هم شروع به داد زدن و التماس کردن کردم که شاید دلشون رحم بیاد و من رو آزاد کنند که همین موقع مشت محکمی به سرم خورد و چند نفری سرم ریختند. یکی شون کنار من دراز کشید و با کمک دوستانش من رو روی کیرش نشوند تا ته کرد توی کونم و با دستاش سینه من رو گرفت محکم به خودش چسبوند من هم روی شکم اون طاق باز شدم. ا
دو نفری که پاهای من رو بالا نگه داشته بودن با اونی که داشت من رو می کرد سر کردن من جّر و بحث می کردن که صدای رئیس شون رو شنیدم. به اونها گفت پاهای من رو محکم بگیرند تا اون هم بتونه کیرش رو تو کون من بکنه تا دهنم رو باز کردم که داد بزنم یکی کیرش رو کرد توی دهنم و بهم گفت که بی خود به خودت فشار نیار کسی صدای تو رو نمی شنوه که احساس کردم یه کیر دیگه داره می ره توی کونم. دو نفری شروع کردن به کردن کون من و آخ و اوخ شون بلند شده بود که مزّه آب کیر رو توی حلقم حس کردم و از اون جایی که نزدیک بود که خفه بشم مجبور شدم قورتش بدم. دیگه نمی دونستم چه کار باید بکنم یا چه جوری باید فکر کنم فقط آرزو می کردم کاش زودتر می مردم و راحت می شدم. بعد از دو هفته که من رو شب و روز به صورت وحشیانه کرده بودند تصمیم گرفتند که بدن خسته و بی رمق من رو که تا مرگ فاصله زیادی نداشت کنار اتوبان رها کرده و دنبال شکارجدیدی بیافتند. ای کاش صبح زود کارگرهای شهرداری من رو پیدا نمیکردند و همون جا کنار جاده می مردم. با کی باید درد دل می کردم و دیگه چه طوری می تونستم یه زندگی معمولی داشته باشم و مزّه آب کیر رو فراموش کنم. ا
25-11-2006
November 06, 2006
بار اول
سال دوم دبیرستان بودم که جنگ شروع شد و به دلیل اینکه دیر به فکر ثبت نام افتاده بودم همه جا پر شده بود اواخر ماه آذر بود که به اجبارآقای رئیس منطقه آمیزش و پرورش اسمم رو در مدرسه ای نوشتند که تا دو هفته دیگه قرا ر بود تازه افتتاح بشه. درهفته اول مدرسه متوجه شدم که تقریبا نصف بیشتر اهالی این دبیرستان شرایطی مشابه خودم رو داشتند که به دلالیل مختلف از ثبت نام عقب افتاده بودند وبه اصطلاح بلاتکلیف شده بودند. ازهمون روز اول حرکات و رفتار های یکی از همکلاس هایم توجه ام را جلب کرد تا حدّی که موقع زنگ نهار بیرون مدرسه دنبالش رفتم و تا با هم آشنا بشیم. ظاهر تر و تمیزی داشت و مثل خیلی های دیگه اجباری سر از اونجا در آورده بود توی رفتارش خصوصا حرکات سر و دستش یک لطافت خوشایندی به چشم می خورد که من رو جلب می کرد و کمی هم با ناز و اشوه حرف می زد. حالتهای دخترونه اش برای بقیه اهل کلاس بهانه ای بود که دستش بندازن و سر به سرش بذارن. نمیدونم این احساس از کجا ناشی می شد امّا دوست داشتم ازش دفاع کنم و مواظبش باشم. امیر در خانواده خوب و محترمی بزرگ شده بود و کوتاه فکری همکلاس های خودش رو درک نمی کرد. من خیلی زود بعنوان مبصر کلاس انتخاب شدم ویواش یواش به همه کلاس فهموندم که هر کی سر به سر امیر بذاره با من طرفه. چند هفته بیشتر از شروع کلاسهامون نگذشته بود که با چند نفر دیگه آشنا شدیم و برای خودمون گروهی تشکیل دادیم که دیگه حتی ناظم و رئیس مدرسه هم ازمون حساب می بردند. چند بار بعد از مدرسه با هم سینما رفته بودیم و تقریبا هر روز هم گپ زنان که تا در خونه شون با هم قدم می زدیم. پسر جالبی بود باهوش بود و اعتماد به نفس خوبی داشت فقط افسوس که درس خون نبود. ا
توی مدرسه تا جایی که می تونستم بهش کمک می کردم اما این که راه حل نبود اون خودش می بایست درسش رو حاضر کنه. معمولا آخرهفته ها دور هم جمع می شدیم و سعی می کردیم به مشکلاتی که هر کدوم در زندگی خصوصی خودمون داشتیم فکر نکنیم و به اصطلاح تفریح کنیم. فصل امتحانات نزدیک می شد و بزودی راهی سال سوم دبیرستان می شدیم. یه روز سر کلاس فیزیک امیرپای تخته سیاه حسابی خرابکاری کرد و نمره افتضاحی توی دفتر سیاه آقای معلم برای خودش ثبت کرد. براش خیلی ناراحت شدم و قرار گذاشتیم که من جمعه صبح برم خونه شون و در درس شیمی بهش کمک کنم. به قدری خوشحال شد که اشک توی چشماش جمع شد و توی خیابون همونطور که کنار هم راه می رفتیم پرید و صورتم رو ماچ کرد. تا اون موقع نه حرفی از سکس زده بودیم و نه از تمایلات جنسی هم با خبر بودیم هر چند که قدرت جاذبه ای که بین مون بود رو احساس می کردیم اما می دونستیم که این فقط حس کنجکاوی نیست که ما رو به هم نزدیک میکنه بلکه همفکری و نیاز کامل شدن بود. صد البته که تفسیر و بررسی یک مسابقه وررزشی بعد از اتمام بازی خیلی راحت تر هست و به همین دلیل هم الان که سالهای نسبتا زیادی از این رابطه می گذره می تونم به جرات بگم که من و امیر واقعا به هم علاقه داشتیم و از کنار هم بودن نهایت لذت رو می بر دیم. ا
جمعه صبح زود از خواب بیدار شدم و بدون اینکه اهالی منزل رو بیدار کنم دوش گرفتم و از خونه بیرون زدم. کتاب و دفتر هایی که لازم بود توی یک کلاسور آبی زیر بغلم زدم و با شتاب پیاده به طرف ایستگاه اتوبوس راه افتادم. هوا زیاد سرد نبود و من شلوار جین تنگ آبی پوشیده بودم ویه تی شرت کلفت زرد راه راه تنم بود به ایستگاه اتوبوس که رسیدم کاپشن رو از تنم در آوردم و یک بار دیگه محتویات داخل کلاسور رو کنترل کردم. اتوبوس دیر کرده بود و من دلشوره داشتم که دیر بشه و اون از خونه بیرون بره خوشبختانه پول به اندازه کافی همراه داشتم و تصمیم گرفتم با تاکسی برم. توی راه راننده تاکسی مشغول وراجی بود من هم که دیگه مطمئن بودم سر وقت می رسم گاهی اوقات حرفهای اون رو تائید می کردم و چشم به تاکسی متر دوخته بودم. نرسیده به میدون پیاده شدم و بقیه راه رو پیاده رفتم. به سر کوچه که رسیدم پدرش رو دیدم که با شلنگ آب درختهای جلوی خونه رو آب می داد و پیاده رو رو تمیز می کرد. پشتش به من بود و معلوم بود که تمام حواسش رو جمع کارش کرده بود سلام کردم و سراغ امیر رو گرفتم. روحش شاد مرد خوب و با سوادی بود و بچه هاش رو خیلی دوست داشت فقط کمی جدی بود که امیر می گفت مهم نیست و با هم کنار می اومدن. ا
تا حالا توی خونه شون نرفته بودم و همیشه دم در از همدیگه خداحافظی می کردیم و من سر کوچه سوار اتوبوس می شدم. منو از کنار حیاطی که پر از گل و گیاه بود به طرف درب ورودی ساختمان راهنمایی کرد و گفت که تنها اطاق در طبقه سوم اطاق امیره و برای هر دومون آرزوی موفقیت در امتحانات رو کرد. مودبانه ازشون تشکر کردم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم تا به در بسته ای برخورد کردم که از اونطرفش هیچ صدایی به گوش نمی رسید. در زدم و صدای امیر را شنیدم که به داخل دعوتم می کرد. اطاق نسبتا بزرگی داشت که پنجره هاش از یکطرف رو به حیاط و از طرف دیگه به زمین بازی چمنی که شهرداری تازه پشت خونه شون درست کرده بود باز میشد. شعله قرمز بخاری گازی دیواری رنگ نارنجی گرمی به فضا داده بود پنجره های اطاقش با هاله ای از بخار تزئین شده بودند و خود تنبلش هنوز زیر ملافه بود که با دیدن من شروع کرد به دهن دره کردن و کش اومدن تو رختخواب. رفتم روبه روش ایستادم و بهش گله کردم که من توی راه تمام مدت نگران از دست دادن زمان هستم و اون بی خیال حتی صورتش رو هم نشسته. بعد از اینکه حرفهام رو بهش زدم رفتم کنار پنجره ایستادم کمی قیافه جدّی گرفتم که اون هم بلند بشه با هم درس بخونیم و شروع کردم با انگشت روی پنجره چیز نوشتن. وقتی فهمید من از رفتارش دل خور شدم معذرت خواهی کرد و گفت که الان بلند میشه اما دوست داره هنوز چند دقیقه ای توی رختخوابش قلط بزنه. ا
امیر روی تخت به دیوار پشت کرده بود و زیرملافه به من خیره شده بود که به طرف کتابخانه کوچک دیواری می رفتم تا در این بین خودم رو با کتاب سرگرم کنم که بهم گفت در اطاق رو قفل کنم و برم کنارش روی تخت بشینم. از خدا خواسته دست بردم کلیات حافظ رو از لای کتاب ها بیرون کشیدم و کلید رو توی قفل در چرخوندم و برگشتم به طرف او که روی تختخواب کنار خودش برام جا باز کرد و وقتی می خواستم بشینم گفت اگر هم دوست داری می تونی بیای زیر ملافه و دراز بکشی. هر چند که سالهای زیادی از این ماجرا گذشته امّا هر وقت که می بینمش یا به یاد اون روز جمعه می افتم مثل الان طپش قلبم شدید تر می شه و دستم می لرزه. از روی شیطنت یا شاید هم عکس العمل لحظه ای یه دفعه ملافه رو از روش کشیدم که زود فهمید و سر ملافه رو محکم نگه داشت مبادا من کیرش رو که راست شده بود و توی مشتش گرفته بود ببینم لخت بود و من با دیدن این صحنه با اینکه از نظر جنسی تحریک شده بودم امّا نا خودآگاه خنده ام گرفت و ملافه رو بهش پس دادم. کنارش روی تخت نشسته بودم از شهوت داشتم می مردم و هیچ اقدامی نمی کردم که دست من رو گرفت برد زیر ملافه روی کیرش گذاشت به من گفت بمالم. ا
دستش رو از روی دستم برداشت و من کیرش رو توی مشتم گرفتم و کنارش دراز کشیدم تا بتونیم لبهای همدیگر رو بخوریم. تجربه سکس با هم جنس برای من فقط یکبار اون هم یکسال و نیم پیش یعنی زمانی که سیزده ساله بودم در حد مالیدن و ساک زدن همکلاسیم توی سالن ورزش مدرسه راهنمایی که تجربه چندان موفقیّت آمیزی هم نبود پیش اومده بود ولی ظاهرا امیر تجربه بیشتری داشت و خوب می دونست چکار باید می کردیم تا نهایت لذت جنسی رو از همدیگه ببریم. منهم خودم رو به دست او سپرده بودم و زمان برام متوقف شده بود. دو نفری با زور شلوار تنگ من رو درآوردیم و با شورت زیر ملافه توی بغل لخت و عور اون مشغول مالیدن کیرهای همدیگه شده بودیم که ملافه رو کنار زد و از من خواست کیرش رو لیس بزنم و من هم برگشتم روی کیرش که خیلی کلفت به نظر می اومد خم شدم تا حدّی که با نوک زبونم سر کیرش رو لمس کنم. بهش گفته بودم که تجربه زیادی ندارم برای همین هم مرتب به من می گفت که چه کار کنم و من هم با لذت بدون چون و چرا کارهایی رو که می گفت انجام می دادم. چمباتمه زده بودم و کیرش رو کاملا توی دهن من فرو کرده بود و داشت سعی میکرد شورت من رو که به مچ پام گیر کرده بود آزاد کنه تا اون هم بتونه کیر من رو بخوره و توی دهنش بکنه. من خیلی حشری شده بودم و فکر می کردم هر لحظه ممکنه آبم بیاد این رو که بهش گفتم کیرم رو از دهنش بیرون آورد در حالی که برام جق می زد زبونش رو کرد لای کونم و سوراخم رو لیس زد چند بار که داغی زبونش رو توی سوراخ کونم حس کردم توی مشتش آب دادم وبی حال سرم رو روی کیرش گذاشتم و روی شکمش پهن شدم. ا
داشتم با دستمال گردن و سینه شو که غرق به آب بود تمیز می کردم که سئوال کرد خوشت اومد حال کردی؟ سرم رو به اشاره مثبت تکون دادم و سراغ توالت رو گرفتم آخه عادت داشتم همیشه بعد از جق زدن برم دستشویی و ادرار کنم. خوشبختانه توالت توی راهرو چند تا پله پائین تراز اطاق امیر بود و حتی لازم نبود لباس بپوشم. راهرو سرد بود و وقتی برگشتم سریع رفتم زیر ملافه و بغلش کردم تا گرمم بشه دندون هام به همدیگه می خوردن و اون هم در حالیکه من رو میمالید گفت روی شکم بخوابم تا من رو حسابی بماله و ماساژ بده. گردن و شانه هام رو که می مالید خستگی سال ها و قرن ها رو از تنم بیرون میکرد و وقتی با دوتا دستاش کونم رو ماساژ می داد من به این فکر می کردم که تمام کنجکاوی های یکی دو سال اخیرمن و سکس امروز با امیر شواهد و دلایل کافی هستند که من کونی هستم هر چند که در دنیای واقعی اطراف ما پشت شیشه مه آلوده اطاق امیر کون دادن امری ناپسند و گناه به حساب می اومد ولی من اصلا احساس بدی نداشتم و در حال لذت بردن بودم. با دستاش چنان محکم کون من رو می مالید که بعضی وقتها دردم می گرفت و صدام در می اومد اون هم می گفت خوبه خوبه من که هنوز کاری نکردم که تو داد می زنی. با کف دست چند بار محکم به کونم زد وبعد در حالی که با یک دست لای کون من رو باز میکرد با دست دیگه با وازلین سوراخ کونم رو چرب کرد و با انگشتش دور سوراخم میکشید. به نفس نفس افتاده بودم از من پرسید که خوشت می یاد از کاری که با کونت میکنم؟ جواب دادم آره خیلی زیاد کون من مال تو هر کاری دوست داری با من بکن. ا
پاهای من رو از هم باز کرد و خیلی آروم و با احتیاط انگشتش رو کرد تو کونم و دوباره آروم بیرون آورد من هم دستم رو دراز کرده بودم کیرش رو می مالیدم بعد ازاینکه چند بار این کار رو کرد و من هم درد نداشتم کمی وازلین به کونم مالید و سعی کرد دو تا انگشتش رو تو کون من فرو کنه. اولش دردم اومد و آخ و اوخ کردم امّا از اون جایی که اون استاد بود و صبر زیادی هم از خودش نشون می داد زیاد طولی نکشید که با انگشتهای کلفتش داشت کون من رو پاره می کرد و من درد که نداشتم هیچی کیرم هم دوباره شق شده بود و داشتم از عشق بازی با امیرحسابی لذت میبردم. دستش رو برد زیر شکم من و کمرم رو بالا کشید و گفت حالا قمبل کن تا من بکنمت و بعدا می تونی اگر دوست داشته باشی تو هم من رو بکنی. پیشنهاد عادلانه ای بود و من در حالی که سرم رو روی بالش فشار می دادم و کونم رو بالا داده بودم زانو زدم و با دستام لای کون ام رو باز کردم و اون هم سر کیرش رو به سوراخ چرب من می مالید از شهوت داشتم دیوانه می شدم که نوک کیرش رو توی خودم حس کردم. کیرش رو خیلی آروم می آورد بیرون و دوباره می کرد تو یواش یواش بدون این که زیاد اذیت بشم و دردم بیاد نصف کیرش رو تو کونم کرده بود و من فقط از روی لذت آه و ناله می کردم و اون هم که از آخ و اوخ های من بیشتر تحریک شده بود کمرم رو به پائین فشار داد و خودش رو انداخت روی من و شکم گرمش رو به کمرمن چسبوند . ا
چند بار پشت سر هم کیرش رو تا آخر توی کونم کرد و دوباره بیرون آورد چه لذتی می بردم از کیر کلفتش در حالی که به خودش فکر میکردم که تمام وزنش رو روی من انداخته بود و با همه وجودش داشت من رو میکرد چند دقیقه ای به این صورت من رو کرد یه دفعه آهی کشید وچند بار محکم کیرش رو تا آخر توی کونم کرد طوری که تخم هاش می خورد زیر تخمهای من و من رو بیشتر حشری می کرد مدت زیادی نگذشت که آب من اومد و متوجه شدم که کیرش توی کونم داره نبض می زنه و لحظه ای بعد داغی آب کیرش رو توی روده هام احساس کردم. بی حال روی کمر من افتاده بود و با زبونش نرمه گوش من رو می لیسید و نوازش می کرد خیلی آروم در گوشم زمزمه کرد: مرسی نمی دونی چه حالی کردم بعد تکونی خورد و روی تخت کنار من خودش رو جا کرد من هم در حالی که کیرش رو می مالیدم و سعی می کردم آخرین قطره های آبش رو بیرون بکشم شروع کردم به خوردن لبهای گوشتی و تپلش اون هم زبونش رو توی دهن من می چرخوند و کیر من رو محکم فشار می داد تا لحضه ای که از من سئوال کرد که: می خوای حالا تو من رو بکنی می خوای توی کونم آب بدی؟ من که از ادامه این رابطه مطمئن شده بودم جواب دادم آره معلومه که دلم می خواد امّا عزیز دلم من عجله ای ندارم ما برای کردن همدیگه وقت زیاد داریم آخه ما تازه همدیگر رو پیدا کرده ایم همون جا برای هفته بعد با هم وعده کردیم چون قرار بود پدرش برای کاری به شمال بره امیر تمام آخر هفته توی خونه تنها می شد منهم قول دادم برم پیشش که شب نترسه. ا
6-11-2006
November 03, 2006
خاله جون ناهید
مدرسه ها دوباره بازشده بودن و هرکس دنبال کار و زندگی خودش بود که یک روز خبردار شدیم ناهید داره برای تحصیل به خارج از کشور میره که به احتمال زیاد هم قبل از تابستون همه کارهاش ردیف می شه و از ترم جدید درلندن در یک مدرسه شبانه روزی زندگی جدیدش رو شروع میکنه. این مسافرت ناگهانی خاله جون ناهید سایه اش همیشه مثل یه علامت سوال توی خانواده باقی موند هر وقت اسمش می اومد یا جایی صحبتی از اون می شد یه نفر فوری موضوع بحث رو عوض می کرد و به حاضرین اشاره می کرد و زیر لب می گفت: هیس بچه ها میشنون . شب میهمانی خداحافظی اش هم زیاد خوشحال به نظر نمی رسید و فرصت مناسبی هم پیش نیومد که بتونم ازش سوال کنم که چطورشد که خانواده اش این تصمیم رو براش گرفتن. ناهید فردای اون شب همراه دایی ام که خیلی وقت بود با خانم و بچه ها در لندن زندگی می کرد و بعد از سالها این همه راه اومده بود که فقط خواهرش روهمراهی کنه با تاکسی به فرودگاه رفتند تا از کشور خارج بشن. سالها از این ماجرا گذشت و اخبار زیادی از ناهید به گوش نمی رسید به همین اندازه که همه می دونستن که ناهید بعد از تحصیل با یه مهندس ایرانی ازدواج کرده و از او دو تا بچه هم داره کافی بود که همه فامیل به خاله جون ناهید افتخار کرده و گذشته رو ترجیحا فراموش کنند. ا
تقریبا هفده سالی می شد که همدیگر رو ندیده بودیم و در طول این مدت فقط چند بار با هم تلفنی حال و احوال کرده بودیم که تمام این چند بارهم بعد از مهاجرت خانوادگی ما به اروپا بوده و همیشه هم من خونه مادرم بودم چون اون فقط به مادرم تلفن می کنه. یک ساله که قول داده بیاد و دیدار تازه کنیم ماه گذشته که با هم تلفنی صحبت می کردیم بهش گفتم خاله جون از ما که دیگه گذشت بیا حداقل یه سری به خواهرت بزن و قول داد که بزودی میاد و خوشحال بود و می خندید. سه چهار روز بعد خبر داد که دو هفته دیگه داره می یاد اینجا و تصمیم داره چند روزی هم بمونه. مدّت زیادی بود که رویاهای بچگی از یادم رفته بودند و یک بار هم ازدواج و طلاق را تجربه کرده بودم ولی با همه این تفاصیل نمی دونم چرا یه جورایی دلهره داشتم و مضطرب بودم. از سر کار که برگشتم سریع آماده شدم و سر راه با عجله دسته گل بزرگی خریدم و به سمت خونه مادرم که تا اینجا هشتاد کیلومتر فاصله داره حرکت کردم. اون دو روز پیش رسیده بود و من به خاطر کارم فقط امشب و فردا رو وقت دارم که با اون باشم چون فردا شب باید برمیگشتم خونه. از در که وارد شدم روبروم منتظر ایستاده بود تا بغلم کنه زیاد فرصت نکردم که وراندازش بکنم سلام کردن همانا ماچ و بوسه و بغل کردن همان. اندامش که عوض نشده بودوقتی که سینه های سفت و بزرگش رو به بدنم چسبوند و بهش خوشامد می گفتم بی اختیارکمرش رو گرفتم و به خودم فشارش دادم. اون شب تا دیر وقت به بیهوده گویی و یاد گذشته ها کردن و تکرار خاطره ها گذشت اما چشم من هنوز توی لباس اون لای شکاف سینه هاش دنبال هوسهای تازه ای می گشت که از همیشه دورتر به نظر می رسیدند و دست نیافتنی تر شده بودند. ازهمه این چیزها که بگذریم اون سالهاست که ازدواج کرده وخوشبخته ودوتا بچه بزرگ داره بهتره من رفع زحمت کنم و برم بخوابم . ا